topstories



پیرمرد عاشق صدایش میزدند.
کلبه ی چوبی اش کمی بیشتر از ساده به نظر می آمد.
اما یک ساعت بند طلایی گرانبهایی به دست داشت با یک تابلوی عتیقه ی یادگار روس ها در ایران با تصویر عجیبی از یک ماهی درون تنگ در نزدیکی دریا.
همیشه لبخند میزد.
نان شبش را از گلیم های دست دوخت اش در می آورد.
مردم به او میگفتند عقلش کم است همان یه تابلو را هم بفروشد میتواند راحت زندگی کند
دیگر چه احتیاج به این همه سختی.
مادرم میگوید زمانی داستان عاشق شدنش زبانزد بود.
عاشق دخترکی مو بلند از تبار همان روس های اصیل.
میگفت دختر هم عاشق بود اما هیچکس نفهمید یک دفعه کجا غیبش زد ولی بعدش کسی پیرمرد را با لباس رنگی ندید.
"زمانه به کدام عشق رحم کرده بود که به این دو تا بکند"
این را باز مادرم میگفت و سرش را تکان میداد.
وخیلی زود فهمیدم آن ساعت بند طلا با تابلوی قیمتی خانه اش تنها باز مانده از آن عشق است.
اما مردم باز اصرار داشتند که او بی عقل است.
میگفتند مگر خود دختر چه گلی به سرش زده که یادگاری هایش بزند.
روزی دیدمش بساط گلیمش را زودتر از همیشه جمع کرد.

پیرمرد عاشق صدایش میزدند.
کلبه ی چوبی اش کمی بیشتر از ساده به نظر می آمد.
اما یک ساعت بند طلایی گرانبهایی به دست داشت با یک تابلوی عتیقه ی یادگار روس ها در ایران با تصویر عجیبی از یک ماهی درون تنگ در نزدیکی دریا.
همیشه لبخند میزد.
نان شبش را از گلیم های دست دوخت اش در می آورد.
مردم به او میگفتند عقلش کم است همان یه تابلو را هم بفروشد میتواند راحت زندگی کند
دیگر چه احتیاج به این همه سختی.
مادرم میگوید زمانی داستان عاشق شدنش زبانزد بود.
عاشق دخترکی مو بلند از تبار همان روس های اصیل.
میگفت دختر هم عاشق بود اما هیچکس نفهمید یک دفعه کجا غیبش زد ولی بعدش کسی پیرمرد را با لباس رنگی ندید.
"زمانه به کدام عشق رحم کرده بود که به این دو تا بکند"
این را باز مادرم میگفت و سرش را تکان میداد.
وخیلی زود فهمیدم آن ساعت بند طلا با تابلوی قیمتی خانه اش تنها باز مانده از آن عشق است.
اما مردم باز اصرار داشتند که او بی عقل است.
میگفتند مگر خود دختر چه گلی به سرش زده که یادگاری هایش بزند.
روزی دیدمش بساط گلیمش را زودتر از همیشه جمع کرد.
انگار که یک جای مهم برود.
موهایش را شانه کرده بود و دکمه ی بالای پیراهنش را بسته بود و شق و رق داشت به سمت رودخانه میرفت.
به دنبالش رفتم برایم عجیب بود که هیچکس به این حالت او دقت نکرد
هنوز لبخند داشت.
کنار یک سنگ ایستاد.
شانه هایش تکان میخورد نزدیک اش شدم.
غم داشت اشکهایش، من را که دید با عجز خندید.
انگار که سالها منتظر یک نگاه پرسش گر باشد کاغذی به دستم داد و رفت.
رویش نوشته بود.
"من خواهم مرد تا بتوانم کنار تو بمانم بجای من زنده باش و همین یک نفس را برای من نگه دار."
تا تهش را رفتم
تابلوی عتیقه ی روسی خودش را به یادش می آورد
و ساعتی که او را به وعده ی دیدار عادت داده بود تا نفسی باشد برای نفس از دست رفته اش.
نامه را تا کردم
به مادر نمیگفتم
به هیچکس نمیگفتم
برای مردمی که عشق را نمی دیدند سکوت بهترین راه بود.

@ محنا عزیزی


آخرین مطالب
آخرین جستجو ها